داستان ها به شما کمک می کنند تا زندگی خود را درک کنید – اما وقتی این روایت ها ناقص یا گمراه کننده باشد ، به جای ارائه وضوح ، می تواند شما را در گیر نگه دارد. در یک گفتگوی عملی ، روان درمانگر و ستون نویس مشاوره ، لوری گوتلیب نشان می دهد که چگونه با تبدیل شدن به ویراستار خود و بازنویسی روایت خود از یک دیدگاه دیگر ، از داستان هایی که برای خود تعریف کرده اید خلاص شوید.
صحبت های خانم لوری گتلیب رواندرمانگر و نویسنده در برنامهTED
———————————————————————————————————————————————
میخواهم با صحبت در مورد یک ایمیل شروع کنم که اخیراً به آن برخوردم.
خوب، من یک مجموعه ایمیلهای دریافتی عجیب و غیرعادی دارم چون من یک درمانگر هستم و دریک ستون مشاوره با نام «درمانگر عزیز» مینویسم، لذا میتوانید حدس بزنید که چه نوع مطالبی در آنجا پیدا میشود. این بدان معنی است که من هزاران نامه کاملاً شخصی از افراد ناشناس از سرتاسر دنیا را خواندهام، و این نامهها از سرخوردگی عاطفی و باخت در زندگی، تا مشاجره بین والدین و فرزندان را دربر میگیرد. من همه را در پوشهای در لپتاپم نگاه میدارم، و نام آن را مشکلات زندگی گذاشتهام. حالا، این ایمیل را دریافت کردم، ایمیلهای زیادی مشابه آن به من میرسد، و میخواهم شمارا لحظهای وارد دنیای خودم کنم و یکی از این نامهها را بخوانم. متن نامهاینچنین است.
«درمانگر عزیز،
ده سال است که ازدواجکردهام و همهچیز تا چند سال قبل خوب بود. تا وقتیکه میل شوهرم به برقراری رابطه جنسی کاهش یافت، و اکنون بهندرت رابطه جنسی داریم.» خوب، دیشب فهمیدم که در طی چند ماه گذشته، همسرم با زنی در محل کارش شبها ارتباط تلفنی مخفیانه و طولانی دارد. من از طریق گوگل عکس او را پیدا کردم، خیلی زیبا بود. این اتفاق را نمیتوانستم بپذیرم. وقتی من نوجوان بودم پدرم با یکی از همکارانش ارتباط داشت و این منجر به از هم پاشیدن خانواده ما شد. نیازی به گفتن نیست، من از این بابت آسیبدیدهام. اگر این زندگی را ادامه بدهم، هرگز نمیتوانم مجدداً به شوهرم اعتماد کنم؛ اما نمیخواهم بچههای ما متارکه را تجربه کنند. داشتن نامادری، و غیره. چه باید بکنم؟
خوب، شما فکر میکنید او چه باید بکند؟ اگر این نامه را دریافت میکردید، شاید فکر میکردید خیانت چقدر دردناک است. یا شاید فکر میکردید به خاطر تجربهاش در مورد پدرش در سالهای رشد و نوجوانی این وضعیت خاص چقدر دردناک است ؛ و شاید مثل من، با این زن احساس همدلی داشته باشید، و شاید هم درگیر نوعی حس، چطور آن را خوب بیان کنم، بگذارید فقط با «احساسات نهچندان مثبت به شوهر» توصیف کنم.
خوب، اینها افکاری است که از ذهن من هم میگذرد، وقتی این ایمیلهای دریافتی را میخوانم؛ اما من در پاسخ دادن به این پیامها باید خیلی مواظب باشم چون میدانم که هر نامهای که دریافت میکنم، فقط داستانی است که توسط یک نویسنده مشخص نوشتهشده و نسخه دیگری هم از این داستان وجود دارد. همیشه اینگونه است و من این را میدانم چون هر چیزی که بهعنوان درمانگر یاد گرفتهام، این است که همه ما راویان غیرقابلاعتمادی از زندگی خودمان هستیم. من هستم. شما هستید؛ و همینطور هرکسی را که میشناسید. چیزی که من احتمالاً به شما نباید بگویم چون شما به صحبتهای من در TED اعتماد نخواهید کرد.
ببینید، منظورم این نیست که ما عمداً فریب میدهیم. خیلی چیزهایی که مردم به من میگویند کاملاً درست است، اما فقط از دیدگاه فعلی آنها. بسته به آنچه تأکید میکنند یا کماهمیت جلوه میدهند، آنچه بها میدهند یا رها میکنند، چیزی که میبینند و میخواهند من هم ببینم. آنها داستانهای خود را به روشی خاص میگویند. جروم برونر، روانشناس، این نکته را ظریف توصیف میکند — او میگوید، گفتن یک داستان، بهصورت اجتنابناپذیر، یعنی یک موضعگیری اخلاقی. همه ما داستانهایی از زندگی خودمان داریم. چرا انتخابها انجام شد، چرا مسائل درست پیش نرفت. چرا ما با فلانی اینگونه رفتار کردیم– زیرا حتماً، سزاوار آن بودند — چرا فلانی با ما با اینجور برخورد کرد — باآنکه، یقیناً، کاری با او نداشتیم. داستانها بیان درک و برداشتی است که ما از زندگی خودداریم.
اما چه اتفاقی میافتد وقتی داستانهایی که ما میگوییم گمراهکننده یا ناقص یا اصلاً نادرست باشند؟ خوب، بهجای شفاف بودن در ارائه مطلب، داستانها ما را گیر میاندازند. فرض ما بر این است که شرایط ما داستان زندگی ما را میسازد؛ اما آنچه من بارها در کارم مشاهده کردم این است که دقیقاً خلاف آن اتفاق میافتد. شیوهای که ما زندگی خود را بیان میکنیم، زندگی ما را میسازد. این خطر داستانهای ما است، چون میتوانند زندگی ما را به هم بریزند، اما نشانه قدرتشان نیز هست؛ یعنی اگر که بتوانیم داستانهای خود را تغییر دهیم، آنگاه میتوانیم زندگی خود را نیز تغییر دهیم؛ و امروز، میخواهم به شما نشان دهم که چگونه.
خوب،
گفتم که یک درمانگر هستم، و من واقعاً خودم هستم، من قصهگوی غیرقابلاعتمادی نیستم؛ اما اگر من، فرض کنیم، دریک هواپیما نشستم، و کسی میپرسد شغل من چیست، معمولاً میگویم «ویراستارم» و این تا حدی درست است چون اگر بگویم درمانگر هستم، معمولاً پاسخ ناخوشایندی میگیرم، مثل، اوه، یک درمانگر. آیا ممکن است من را روانکاوی کنید؟ و من فکر میکنم، الف: نه، و ب: چرا اینجا این کار را انجام دهم؟! اگر میگفتم متخصص زنان هستم، آیا از من میخواستید اینجا شما را معاینه کنم؟
اما دلیل اصلی که میگویم ویراستارم این است که واقعیت کار من است. شغل همه درمانگرها این است که به مردم برای ویرایش کمک کنند، اما چیزی که در مورد نقش خاص من در«درمانگر عزیز» جالب است این است که ویرایش را فقط برای یک نفر انجام نمیدهم. سعی میکنم به همه خوانندگان یاد دهم چگونه ویرایش کنند، هر هفته یک نامه بهعنوان نمونه طرح میکنم. لذا در مورد چیزهایی میاندیشم مثل، چه موردی غیراساسی یا اتفاقی است؟ آیا حرکت شخصیت اصلی به سمت جلو است یا در دور باطل افتادهاند، آیا شخصیتهای حامی اهمیت دارند یا عامل سردرگمی و حواسپرتی هستند؟ آیا رویدادهای مهم چیزی را آشکار میسازند؟
و چیزی را که متوجه شدهام این است که داستانهای اغلب مردم بیشتر حول دو موضوع کلیدی دور میزنند.
اولی آزادی است، و دومی تغییر؛ و وقتی من ویراستاری میکنم، این مضامین است که من با آنها شروع میکنم. خوب، بیایید برای چند لحظه به آزادی توجه کنیم. داستانهای ما در مورد آزادی بهصورت زیر طرح میشود:
بهطورکلی، ما بر این باوریم که، به اندازه کافی آزادی داریم. بهجز وقتیکه مشکلی پیش میآید، در آن صورت، ناگهان، احساس میکنیم که هیچچیز نداریم.
بسیاری از داستانهای ما در مورد حس «گیر افتادن است»، خوب؟ احساس زندانی بودن میکنیم توسط «خانواده»، «کارمان»، «روابطمان»، «گذشتههایمان». گاهی، حتی خود را با داستان «خودکمبینی افراطی» زندانی میکنیم
میدانم که این داستانها را همه بلدید،
زنی که آن نامه را برای من نوشت، او نیز احساس میکرد گرفتارشده است. اگر در کنار شوهرش بماند هرگز دیگر به او اعتماد نخواهد کرد، اما اگر او را ترک کند، فرزندانش رنج خواهند برد.
حالا، کاریکاتوری وجود دارد که فکر میکنم نمونه عالی است ازآنچه واقعاً در این داستانها اتفاق میافتد. زندانی را نشان میدهد که میلهها را تکان میدهد، ناامیدانه تلاش میکند که بیرون رود؛ اما طرف راست و چپ وی، باز است. میلهای نیست. زندانی در زندان نیست.
او نماد اکثریت ماست. حس میکنیم کاملاً به دام افتادهایم، اسیر سلولهای زندان عاطفی خود هستیم؛ اما برای آزادی گامی فراتر از میلهها برنمیداریم چون میدانیم که سخت و پیچیده است. آزادی با مسئولیت همراه است؛ و اگر ما مسئولیت نقش خودمان را در داستان بپذیریم، احتمالاً لازم است که تغییر کنیم.
و این موضوع مشترک دیگری است که من در داستانها میبینم:
تغییر.
آنها بهصورت زیر طرح میشوند:
منظورم این است که منطقی و معقول نیست، خوب؟ چرا ما نمیخواهیم شخصیت اصلی را که، قهرمان داستان هم هست، تغییر کند؟ خوب، شاید به علت است که تغییر، حتی اگر واقعاً مثبت هم باشد، شامل از دست دادن خیلی چیزها است. از دست دادن چیزهای آشنا.
حتی اگر این چیزهای آشنا، ناخوشایند یا بشدت آزاردهنده هم باشد، حداقل باشخصیتها، طرح و فضای داستان آشنا خواهیم شد، در حد تکرار گفتگو در این داستان.
آخرین بار من شستم!
اوه، راستی؟ کی؟
و به طرز عجیبی اطمینان داریم که این داستانها هربار دقیقا به چه شیوه ای پیش خواهند رفت.
نوشتن یکفصل جدید ریسک ورود به دنیای ناشناخته است. خیره شدن به یک صفحه خالی و سفید و حال هر نویسندهای به شما خواهد گفت، چیزی ترسناکتر از یک صفحه خالی وجود ندارد؛
اما نکتهای وجود دارد.
وقتی داستان خود را ویرایش کنیم، نوشتن فصل بعدی بهمراتب آسانتر میشود. در فرهنگ ما برای اینکه خودمان را بشناسیم زیاد صحبت شده است؛ اما بخشی از خودشناسی این است که چیزهایی را در مورد خودمان فراموش کنیم. برای رها شدن از نسخه داستانی که برای خودتان تعریف میکردهاید برای اینکه بتوانید زندگی کنید، و نه بر اساس آن داستانی که در مورد زندگیتان همواره تعریف میکردید؛ و به این نحو ما میلههای زندان را دور میزنیم.
حالا میخواهم برگردم به نامهای که آن خانم در مورد مسائلش نوشته بود. او از من پرسیده بود، چه باید کند؟ اکنون من این واژه را در دفترم ثبت کردهام:
اولترا کرپی داریانیزم. عادت اظهارنظر و توصیه خارج از حیطه دانش و تجربه گوینده.
کلمه پرمعنایی است، درست؟ از آن میتوان در خیلی موارد استفاده کرد. مطمئنم پسازاین نشست TED از آن استفاده خواهید کرد. من استفاده میکنم چون یادآوری میکند که بهعنوان درمانگر، میتوانم به مردم در تنظیم برنامههایشان کمک کنم، اما نمیتوانم برای آنها در زندگی تصمیم بگیرم. داستان خودتان را فقط خودتان میتوانید بنویسید، و تنها چیزی که نیاز دارید ابزار لازم است.
کاری که میخواهم انجام دهم ویرایش داستان این خانم است باهم، در همینجا، برای نشان دادن اینکه چطور در داستانهای خود تجدیدنظر کنیم.
برای شروع، از شما میخواهم که در مورد داستانی که همینالان دارید به خودتان میگویید فکر کنید که ممکن است مربوط به شما هم نباشد. میتواند در مورد وضعیت شما در حال حاضر باشد، ممکن است مربوط به فردی در زندگی شما باشد، حتی ممکن است مربوط به خودتان باشد؛ و از شما میخواهم که به شخصیتهای پشتیبان نگاهی بیندازید. چه کسانی به شما کمک میکنند تا از نسخه غلط این داستان حمایت کنید؟
بهعنوانمثال،
اگر خانمی که این نامه را برای من نوشت به دوستانش میگفت که چه رخداده، احتمالاً با او رفتاری که دلسوزی احمقانه نام دارد میکردند. حال، با درنظرگرفتن دلسوزی احمقانه، ادامه میدهیم، میگوییم، حق با توست، واقعاً بیانصافی است،
وقتی یک دوست به ما میگوید که ترفیع موردنظرش را نگرفته، علیرغم اینکه میدانیم این اتفاق قبلاً همبارها افتاده، زیرا واقعاً او تلاشی نمیکند، و احتمالاً از لوازم اداره هم دزدی میکند، میگوییم آره، تو حقداری، او یک احمق است،
وقتی دوستی به ما میگوید که دوستپسرش با او به هم زده، اگرچه حتی میدانیم که قطعاً او از روشهایی در رابطهشان استفاده میکند، مانند ارسال مداوم پیامک یا کنجکاوی در امور شخصی، که نهایتاً به این نتیجه منجر میشود.
برای اینکه ویراستار خوبی باشیم، بایستی همدردی عاقلانهای نشان دهیم. نهفقط به دوستان، بلکه حتی به خودمان. این موسوم است به — فکر میکنم جمله اصلی آن احتمالاً این باشد– تحویل بمبهای حقیقت دلسوزانه؛
و این بمب، حقیقت دلسوزانه هستند چون کمک میکنند تا متوجه شویم چه بخشی از داستان را ندیدهایم.
حقیقت این است که، ما نمیدانیم همسر این خانم با فرد دیگری رابطهای دارد، یا چرا رابطه جنسی آنها از دو سال پیش تغییر کرده، یا واقعاً این تماسهای تلفنی دیرهنگام شب درباره چیست؛ و حتی احتمال دارد به خاطر گذشته وی باشد، وی در حال نوشتن یک داستان منحصربهفرد در مورد خیانت است، اما احتمالاً چیز دیگری هم وجود دارد که او علاقه ندارد، در نامهاش به من به آن اشاره کند، یا حتی خود او هم توجه نکرده است. شبیه داستان فردی که در حال دادن آزمون رورشاک است، شما میدانید آزمونهای رورشاک چیست؟ یک روانشناس چند لکه جوهر مثل این به شما نشان میدهد و میپرسد چه میبینی؟ آنگاه آن فرد به لکه جوهر نگاه میکند و میگوید، خوب، من قطعاً خون نمیبینم؛ و آزمونگر میگوید، خوب، به من بگو دیگر چه چیزی را قطعاً نمیبینید . در نوشتن، به آن نقطهنظر میگویند. چه چیزی راوی داستان مایل به دیدن آن نیست؟
حالا میخواهم نامه دیگری را برای شما بخوانم. این نامه مینویسد،
درمانگر عزیز، در رابطه با همسرم احتیاج به کمک دارم. اخیراً، هر کاری میکنم خشمگین میشود، حتی موارد جزئی، مثل صدایی که وقت جویدن ایجاد میشود. سر صبحانه، متوجه شدم که او سعی میکند مخفیانه شیر اضافی درگرانولای من بریزد تا دیگر ترد نباشد.
احساس میکنم از دوسال پیش که پدرم فوت کرده، نسبت به من بهانهگیر شده. رابطه ما خیلی خوب بود. او وقتی خیلی کوچک بود پدرش آنها را ترک کرده، این بود که نتوانست من را در آن دوره سخت درک کند. پدر یکی از دوستان همکار من چند ماه پیش درگذشت، و او حال و اندوه من را درک میکند. آرزو داشتم میتوانستم با همسرم هم مثل دوستم صحبت کنم، اما احساس میکنم درک حال من برای او بسیار دشوار است. چگونه میتوانم همسرم را به زندگی برگردانم؟
بسیار خوب. برداشتی که احتمالاً شما دارید این است که این هم شبیه همان داستانی است که قبلاً برای شما خواندم، فقط از دید راوی دیگری بیانشده است. داستان آن زن در مورد شوهری است که خیانت میکند، داستان آن مرد درباره همسری است که نمیتواند غم و اندوه او را درک کند؛ اما آنچه قابلتوجه است، این است که علیرغم همه تفاوتهای دو روایت، موضوع هردو داستان درباره شوق بازگشت به رابطه خوب است؛ و اگر بتوانیم از روایت شخص اول خارج شویم و داستان را از نگاه فرد دوم بنویسیم، ناگهان احساس همدردی بیشتری نسبت به فرد دوم پیدا میکنیم، و طرح داستان روشن میشود. این سختترین مرحله در فرآیند ویرایش میباشد، و البته جایی است که تغییر آغاز میشود.
چه اتفاقی خواهد افتاد اگر شما به داستان خودتان نگاه کنید و سپس آن را از دیدگاه شخص دیگر بنویسید؟ حالا از این دید وسیعتر چه میبینید؟ اینکه، وقتی افرادی را میبینم که افسرده هستند گاهی میگویم، در این لحظه در شرایط مطلوبی برای صحبت کردن در مورد خودت نیستی، زیرا افسردگی داستانهای ما را با روشی ویژه تحریف میکند. دید ما را محدود میکند. این موضوع هنگامیکه احساس تنهایی، رنجش یا طرد شدن میکنیم نیز صادق است. ما انواع داستانها تولید میکنیم، که با لنزی محدود، آنها را تحریف میکنیم درحالیکه خود ما هم از داشتن آن آگاه نیستیم. و بعد، ما بهطور چشمگیر به پخشکننده اخبار غیرواقعی در مورد خودمان تبدیل میشویم.
در اینجا بایستی اعترافی کنم، من در مورد نامهای که برای شما خواندم، روایت را از زبان شوهر نوشتم. نمیتوانید تصور کنید، چقدر وقت صرف ایجاد ارتباط میان گرانولا و چیپس پیتا، کردم، بههرحال. من آن را بر اساس همه روایات دیگری نوشتم که در طول سالها دیدهام، نهفقط در کار درمان بیماران بلکه در ستونی که دارم.
گاهی پیش میآید دو نفر که دارای مشکل مشابه ای هستند بدون شناخت یکدیگر برای من نامه نوشتهاند، و من دو نمونه از یک داستان را در صندوق ایمیلم دارم. واقعاً پیشآمده است. من نمیدانم نسخه دیگر نامه این خانم چیست، اما این را میدانم که: او باید آن را بنویسد. چون با یک ویرایش شجاعانه، او یک نسخه بهمراتب دقیقتر از نامهای که برایم نوشته بود، خواهد نوشت. حتی اگر شوهرش باکسی رابطهای داشته باشد — که امکان آن هست — این زن هنوز نیازی به دانستن جزییات داستان ندارد. چون فقط به خاطر مزایا و ویژگیهای انجام یک ویرایش، وی امکانات بیشتری در مورد جزییات داستان خواهد داشت.
حال، گاهی پیش میآید که من کسانی را میبینم واقعاً گیر افتادهاند، و آنها واقعاً روی مسئله خود وقت و انرژی گذاشتهاند.
ما آنها را بیچارگان ناراضی که حاضر به پذیرش کمک نیستند مینامیم.
مطمئنم افراد این نوعی را میشناسید. آنان افرادی هستند که وقتی میخواهید، پیشنهادی به آنها ارائه دهید، آن را رد میکنند با بله، نه، این هرگز کار نخواهد کرد، چون …
بله، نه، این غیرممکن است، زیرا نمیتوانم این کار را انجام دهم
بله، میخواهم دوستان بیشتری داشته باشم، ولی مردم بسیار غیرقابلتحملاند
چیزی که آنها واقعاً نمیپذیرند ویرایشی بر داستان تیرهبختی و بنبست زندگی آنهاست. و لذا، با این افراد، من معمولاً رویکرد و برخورد متفاوتی دارم. و کاری که میکنم این است که چیزی دیگر میگویم. به آنها میگویم،
همه ما خواهیم مرد
مطمئنم از اینکه من درمانگر شما نیستم. خوشحالید. زیرا همانطوری به من نگاه می کنید که مراجعینم به من می نگرند، با این نگاه سرشار از حیرت کامل.
اما بعد توضیح میدهم که داستانی وجود دارد که بالاخره درباره هر یک ما نوشته میشود.
به آن آگهی فوت میگویند.
میگویم که بجای اینکه خودمان داستان غصه و گرفتاریهای خودمان را بنویسیم، تا وقتیکه زنده هستیم این داستانها را شکل دهیم. ما باید قهرمان داستانهای خود باشیم نه قربانیان آن، ما باید انتخاب کنیم که چه چیز در آن صفحه ذهن ما زندگی میکند و واقعیتهای ما را شکل میدهد. به آنها میگویم که زندگی یعنی تصمیم در مورد اینکه چه داستانهایی قابلشنیدن است و کدامیک نیازمند ویرایش است. و اینکه کدام ارزش آن را دارد که برای تجدیدنظر آن تلاش کرد چون درباره کیفیت زندگی ما چیزی باارزش تراز داستانهایی نیستند که آنها را برای خودمان تعریف میکنیم. میگویم که وقتی مسئله مربوط به داستانهای زندگی ما باشد، باید باهدف دریافت جایزه پولیتزر برای شخص خودمان آنها را بنویسیم.
حالا اکثر ما بیچارگان شاکی نیستیم که حاضر به پذیرش کمک نباشیم، یا حداقل فکر نمیکنیم که باشیم. اما این نقشی است که بهآسانی میتوان درگیر آن شد وقتی احساس کنیم مضطرب یا عصبانی یا صدمه پذیریم. بنابراین دفعه دیگر در حال مبارزه با چیزی هستید، به خاطر داشته باشید، همه ما خواهیم مرد.
و آنگاه ابزارهای ویرایش خود را بیرون آورید و از خود بپرسید: میخواهم داستان من چی باشد؟ و بعد، شاهکار خود را بنویسید