در حال حاضر از نوشتن میترسم
و نمیدانم این ترس دقیقاً از کی شروع شد
چون تا چند سال پیش، نوشتن برام راحتترین کار دنیا بود
می تونستم ساعتها و صفحهها بنویسم و کسانی که میخواندند هم نوشتههایم را دوست داشتن
نامه نوشتن، کارت تبریک با متن خاص فرستادن برای دوستانم و ایمیل های طولانی فرستادن یا قصه نوشتن توی وبلاگم واقعا برام راحت بود
اما الآن این شده سختترین کار ممکن برام
امروز تصمیم گرفته بودم که بنویسم و موضوع را هم انتخاب کرده بودم اما بدون هیچ دلیل مشخصی از صبح حالم بد شده بود و سردرد و سرگیجه آمده بود سراغم
البته خودم میدانستم دلیلش چیست
من هر وقت بخواهم به خاطر ترس یا بیحوصلگی از زیر کاری دربروم این مدلی مریض میشوم
دقیقاً مثل روزهای مدرسه، وقتی دلم نمیخواست بروم و سر کلاس بنشیم
ولی بالاخره باید یک روز این ماجرا را تمام میکردم و آن روز برای من «اینجا و اکنون» بود
و موضوع هم متفاوت از چیزی که صبح در موردش نقشه کشیده بودم
هووووووووووووورا
نوشتم